خلاصه داستان: سهراب به سیاوش که کلاهبردار است و عاشق ایتالیاست و به سیا سیسیلی معروف است پیشنهاد کاری بزرگ می دهد و سیاوش که تازه وارد خانواده مهناز شده است در برابر این پیشنهاد وسوسه می شود و ...
خلاصه داستان: فرزندان خانواده دارلینگ ملاقاتی از سوی پیتر پن دریافت می کنند که آنها را به سرزمین هرگز هرگز می برد، جایی که جنگی با کاپیتان هوک شرور دزدان دریایی در حال وقوع است.
خلاصه داستان: تدایی که عاشق پسری نوجوان است، صبح خانه را ترک می کند و به سمت مدرسه می رود، اما تصمیم می گیرد به مدرسه نرود و در عوض شروع به پرسه زدن در خیابان های تهران می کند. او تصمیم می گیرد که به خانه برنگردد و با آن فرار کند...
خلاصه داستان: الناز شاکردوست وکیل تسخیری عماد (حامد بهداد) که همسر خود را به خاطر بدبینی و سوءظن به قتل رسانده است. سرانجام دادگاه با خواست اولیای دم عماد را به اعدام محکوم می کند. عماد که حکم اعدام را پذیرفته و از درخواست تجدید نظر منصرف شده است از وکیل خود می خواهد تا قبل از مرگ همه اعضای بدن خود را ببخشد ولی....
خلاصه داستان: کوروش افشار، آموزگار جوان برای تدریس به مدرسه ای در یکی از روستاهای لرستان میرود. در روستائی که رسوم و سنت های خاصی بر آن حاکم است و اهالی تقریباً بی چون و چرا از آنها متابعت میکنند. کوروش به تدریج با اهالی روستا آشنا می شود، اما بیش تر با خانواده ای که در همسایگی اش سکونت دارند، معاشرت می کند. پدر خانواده، شاهنامه خوان و پسرش شکارچی است و به شدت و با تعصب به عادات و رسوم روستا پایبند است. گل بانو دختر خانواده نیز در کنار مادرش خانه داری می کند. گل بانو برخلاف رسم روستا که جهت ازدواج، تنها برای مردان حق انتخاب تعیین کرده، به مادرش میگوید که قصد ازدواج با مراد، چوپان روستا را دارد، و این تصمیمی کاملاً مغایر نظر برادرش است که اصرار دارد گل بانو با مش کرم، پیرمرد ثروتمند روستا ازدواج کند. پدر خانواده بر اثر بیماری میمیرد و شرایط تغییر می کند، این بار برادر گل بانو با اصرار بیشتری خواهان ازدواج خواهرش با مش کرم است. گل بانو که پنهانی به دیدار مراد رفته، به او پیشنهاد میکند تا باهم فرار کنند، امّا برادرش او را به شدت کتک زده و گیسوانش را میبرد. پس از این حادثه، گل بانو تصمیم قطعی خود را برای فرار با مراد میگیرد و به کوهستان نزد مراد میرود، اما برادرش او و مراد را میکشد...
خلاصه داستان: داستان فیلم درباره یک نقاش ایرانی و مسیحی به اسم آرشام سرکیسیان است که خارج از کشور زندگی میکند و بیست سال پیش و بعد از مرگ مادرش، با فروش همه چیز از جمله تابلوهای مادرش، مجموعه ای از شمایل قدیسین مسیحی، مهاجرت کرده بود. اما برای جمع آوری این تابلوها به ایران بازمی گردد و با خبر شهادت دوستش استیو که جانباز شیمیایی بوده مواجه می شود. این اتفاق آرشام را ناخواسته درگیر می کند. او به تدریج با آدم های جدید آشنا می شود و قدم در راه تازه ای می گذارد.