خلاصه داستان: پس از اینکه لوکاس نیکل با تفنگ آبی خود به کلونی مورچه ها سرازیر می شود، به طرز جادویی به اندازه حشره کوچک شده و به کار سخت در خرابه ها محکوم می شود.
خلاصه داستان: وقتی کشاورز دور است، همه حیوانات بازی می کنند، آواز می خوانند و می رقصند. با این حال، در نهایت، یک نفر باید وارد عمل شود و کارها را اداره کند، مسئولیتی که در نهایت به اوتیس، یک گاو بی خیال می رسد.